گر می خواهید برای ایجاد آشتی در جهان
کاری انجام دهید،
به خانه تان بروید
و خانواده تان را دوست بدارید.
مادر ترزا
گر می خواهید برای ایجاد آشتی در جهان
کاری انجام دهید،
به خانه تان بروید
و خانواده تان را دوست بدارید.
مادر ترزا
خنده زدی زنده شدم ، طعنه زدی بنده شدم
جلوه ی لبخند تو را دیدم و رقصنده شدم
یوسف گم گشته تویی ، احسن الافسانه تویی
روی تو را دیدم و من عصمت لغزنده شدم
راز در این خانه مگو با  دل پروانه که شب
شعله ی عشق آمد و من آتش سوزنده شدم
عقل مترسان و بیار ، از قدح باده ی ناب
چونکه من از ساغر و می فربه و بالنده شدم
شمع تویی ، شور تویی شهره ی کاشانه تویی
مهر تو را دارم و زان اینهمه تابنده شدم
گفت مرا ساده دلی ، وز گهر خاک و گلی
رفتم و بی منت می در غمش افکنده شدم
شعر و غزل چاره نشد بر دل شوریده ی من
رندم و از شوکت او ، یکسره شرمنده شدم
رند تبریزی
کاشکی یار بداند،امشب این حال مرا
یا کسی بر تو رساند،بد احوال مرا
آن دو چشمت به خوشی،بی خبرم پر زد و رفت
و ندید__تیر زمانه__که بِزَد،بال مرا
تو که  اینک مست از نیکی بختت،شادی
حضرت عشق کَرَم کن،بپزی کال مرا
من که یک دم نشدم غافل از احوال شما
بنگر این ثانیه هایم ، که شده سال مرا
هر دم از رستم قلبم ،خبری شوم آرند
تا کَمَربُر ،ز حسادت بکنند،زال مرا
تو که مَشقَت ز الفبا ،"الف" قدم بود
کاش بودی که بدیدی،کمر "دال"مرا
یار دیرینه ببین،با دل "سلطان"چه نکرد
"حافظا" !مرد غزل ،شرح بده،فال مرا
از پا تا سرت
سراسرت
نوری و نیرویی
وجود مقدست را در بر گرفته است
جنس تو ، جنس نان
نانی که آتش او را می پرستد
عشقم خاکستری زیر خاک بود
من با تو گر گرفتم
عشق من
عزیزم
پیشانی ات . پاهایت و دهانت
نانی است مقدس که زنده ام می دارد
آتش به تو درس خون داد
از آرد تقدس را فرا بگیر
و از نان بوی خوش را
پابلو نرودا
بعد از هر جنگی
کسی باید ریخت و پاش ها را جمع کند.
نظم و نظام
خود به خود بر قرار نمیشود.
کسی باید آوارها را از جادهها کنار بزند
تا ماشینهای پر از جسد
عبور کنند.
«ویسواوا شیمبورسکا»

جامی شکسته دیدم، در بزم می فروشی....
گفتم بدین شکسته، چون باده میفروشی؟
خندید و گفت زین جام، جز عاشقان ننوشند !
مستِ شکسته داند، قدر شکسته نوشی ...
خیام
امشب میتوانم غمگنانه ترین شعرهایم را بسرایم 
شاید بسرایم :
شب ستارهباران است 
و لرزانند، ستارههای نیلگون در دورست 
باد شب در آسمان میپیچد و آواز میخواند 
امشب میتوانم غمگنانهترین شعرها را بسرایم
دوستش داشتم،
او هم گاهی دوستم داشت 
در چنین شبهایی او را در آغوش داشتم زیر آسمان بیکران بارها میبوسیدمش
دوستم داشت ، من هم گاهی دوستش داشتم
چه سان می توانستم به آن چشمان درشت آرامش دل نسپرم؟
امشب می توانم غمگنانه ترین شعرها را بسرایم
اندیشه نداشتن او،
احساس از دست دادنش و
شنیدن شب بلند
و بلندتر بی حضور او
و شعر به جان چنگ میزند، 
همچون شبنم بر سبزه 
چه باک اگر عشقم را توان نگه داشتن نبود.
شب ستاره باران است
و او با من نیست همین و بس. 
به دور دست کسی آواز میخواند.
به دور دست
جانم به از دست دادنش راضی نیست 
گویی برای نزدیک کردنش،
نگاهم به جستجوی اوست 
دلم او را می جوید
و او با من نیست
همان شب است که همان درختان را سفید میکند
اما ما دیگر همان نیستیم که بودیم
دیگر دوستش نداری آری، اما چه دوستش میداشتم
آوایم در پی باد بود تا به حیطه شنواییش دستی بساید..
از آن دیگری.
از آن دیگری خواهد بود 
همان گونه که پیش از بوسههای من بود
آوایش
تن روشنش
چشمان بی کرانش
دیگر دوستش نمیدارم آری، اما شاید دوستش میداشتم
عــــشـــق، 
              بس کوتاه هست و فراموشی طولانی
چون در شب هایی این چنین او را در بر کشیدهام
جانم به از دست دادنش راضی نیست
خود اگر این واپسین دردیست که از او به من میرسد
و این آخرین شعری که می نویسم برای او...
پابلو نرودا
آدمهایى که شما را بارها و بارها مى آزارند
مانند کاغذ سمباده هستند!
آنها شما را مى خراشند و آزار مى دهند
اما در نهایت شما صیقلى و براق خواهید شد
و آنها...
مستهلک و فرسوده!
پس به قول نیما یوشیج :
چایت را بنوش و نگران فردا نباش 
از گندمزار من و تو, مشتى کاه مى ماند براى بادها و یادها...
